بشنوید | قصه عصر جمعه | اسب سفید

خواندن
1 دقیقه
-شنبه 1403/12/25 - 02:17
کد خبر14970
بشنوید | قصه عصر جمعه | اسب سفید

او هر شب با تور خالی به خانه بازمی گشت و به پدر و مادر پیرش قول می داد که فردا حتماً با دست پر باز می گردد.

۲۲ دقیقه

ناگهان صدای اسب سفید را از پشت سرش شنید. مثل همیشه مرد سوار برای پسرک دست تکان داد و دور شد. اسب سفید تمام رؤیای پسر بود و شب و روز با یاد آن روزگار می‌گذراند.

او هر شب با تور خالی به خانه بازمی گشت و به پدر و مادر پیرش قول می داد که فردا حتماً با دست پر باز می گردد. فکر سواری گرفتن از اسب سفید، لحظه‌ای او را آرام نمی‌گذاشت.

پس دل به دریا زد و راهی شد تا این موضوع را با صاحب اسب در میان بگذارد.

بدون فیلتر در کست‌باکس بشنوید

کمتر از یک دقیقه زمان بگذارید، ثبت‌نام کنید و نظرتان را زیر همین پست به اشتراک بگذارید.
پیام‌های توهین‌آمیز و یا حاوی دعوت به خشونت حذف خواهند شد.
ثبت نام
باید خواند